نامت، تکرار جاودانه مهر است، در هجامههای مکرر درد.
نامت به گل میماند؛ زیبایی... سکوت... و پرپر شدن.
نامت به شادی میماند؛ سرور رقصانی که سینه پدر را به گُل مینشاند، وقتی که در ازدحام بیکسیهایش فریاد میشود.
نامت به شادمانی میماند، علی! حتی در میان هجوم نیزه و تیر و... بیکسی.
و به برادر و به یاور. و به پدر بزرگ؛ وقتی که پدر، دلتنگ آغوش گرم محمد(ص) میشود، وقتی که پدر میخواهد به آرامش و سکوت چهرهای فراموش شده در اذهان سنگ شده مردم پناه ببرد. نامت بزرگ است؛ یک بزرگی آرام؛ یک بزرگی بیانتها که ساحل را میشود در زلالی دریای چشمانت یافت... نامت بزرگ است، «اکبر»!
نامت به تشنگی میرسد... ؛ درست وقتی که از لبان خشکیده پدر، آب طلب میکنی و مولای تشنگان، نام بلندت را در صفحه اول تشنگان، سرخ مینویسد و از آنجاست که با تشنگی، خویشاوند میشوی میسوزی، خاکستر میشوی و آنگاه، در تاریخ، جاودانگی را حک میکنی.
نمیدانم چرا نامت همیشه پس از آب میآید؛ دو واژه بعد از تشنگی؟ کسی که خویشاوند نزدیک زلالی است...، از خانواده دریا، کسی که به کوثر میرسد چرا؟ تشنگی چرا؟!
و پدر هم تشنه است؛ حتی تشنهتر از گریههای پیچیده در خیمه، حتی تشنهتر از غیرت متلاطم شمشیرِ عمو، حتی تشنهتر از... تو.
برو، برو پسرم! و چه نزدیک است سیراب شدنت؛ آن هم از دست زیباترین مخلوق هستی، از دست جدّت، محمد صلی اللهعلیه و آله وسلم! برو پسرم!داوود
داوود خان احمدی