سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابـــــــــــرار


مدتها بود گنجشک  با خدا هیچ سخنی نمیگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان میگفت : من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی که درد هایش را در خود نگه میدارد.و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درختان دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ....گنجشک هیچ نگفت.....
و خدا لب به سخن گشود و گفت: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچیکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. طوفانت آنرا از من گرفت!
تنها دارائی ام همان لانه محقر بود که آن هم ...!! و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. همه فرشتگان سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند .آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک خیره در خدائی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی!!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت... های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.........