شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

*ابرار*

+ روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او برروي تشکي مخملين در ميان چادري زيبا که طناب‌هايش به گل‌ميخ‌هاي طلايي گره خورده‌اند، نشسته است. گدا وقتي اينها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريف‌هاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيده‌ام اما با ديدن اين همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
MAHMOODD
89/12/21
*ابرار*
درويش خنده‌اي کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامي اينها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپايي‌هايش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسه گداييم را در چادر تو جا گذاشته‌ام. من بدون کاسه گدايي چه کنم؟ لطفا کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم.
*ابرار*
صوفي خنديد و گفت: دوست من، گل‌ميخ‌هاي طلاي چادر من در زمين فرو رفته‌اند، نه در دل من، اما کاسه گدايي تو هنوز تو را تعقيب مي‌کند. در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد مي‌شود. اين را وارستگي مي‌گويند.
بسيار زيبا و عبرت اموز بود .ممنون
*ابرار*
خواهش ميکنم. نظر لطف جنابعالي هست.
*ابرار*
فقيه، حکيم و استاد اخلاق علامه ملا احمد نراقي مشهور به فاضل نراقي؟؟؟
هادي قمي
احسنتما
اصل ماجرا براي مرحوم آيت الله العظمي کرکي هستش که در زمان قاجار زندگي مي کردن.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
*ابرار*
سلام/ جناب اقاي ايزد خواه شما مطمئنيد؟من اين داستان رو در زندگي نامه استاد ملا احمد نراقي ديدم!!!!!!!!!
هادي قمي
من هم از ملا احمد نراقي شنيده ام اين داستان را .
*ابرار*
:)
MAHMOODD
:))))
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله خرداد ماه
vertical_align_top