سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابـــــــــــرار

روزی مردی در صحرایی گردش می کرد. به کنار رودخانه رسید و سرگرم تماشای آب زلال شد. ناگهان عقربی را دید که با عجله به لب رودخانه آمد. آن مرد کنجکاو شد و با تعجب از خود پرسید: این عقرب به کجا می رود؟! عقرب به لب آب رسید. قورباغه ای از آب بیرون آمد. عقرب بر پشت قورباغه سوار شد. قورباغه در آب شنا کرد و به آن طرف رودخانه رفت.مرد گفت: حتما در این کار رازی هست.باید بروم تا سر از این کار در بیآورم.او خود را به آب زد و با سرعت از رودخانه گذشت.بعد صبر کرد تا قورباغه هم رسید. عقرب از پشت قورباغه پیاده شد. قورباغه همانجا ماند. عقرب با سرعت به راه خود ادامه داد.مرد هم پشت سر او به راه افتاد. عقرب به درختی رسید.مرد جوانی زیر سایه ی آن درخت خوابیده بود. ماری سیاه می خواست او را نیش بزند.. ناگهان عقرب به آن مار حمله کرد. نیشی به او زد و مار افتاد و مرد. عقرب دوباره به طرف رودخانه رفت. وقتی به لب آب رسید، قورباغه منتظر او بود. بر پشت قورباغه سوار شد. از آب گذشت و به دنبال کار خودش رفت.مرد که حیران مانده بود، با خود گفت : مردی که اینجا خوابیده است، حتما باید آدم مهمی باشد. شاید پیغمبر است! بهتر است برای تبرک پای او را ببوسم. بعد، به آن جوان نزدیک شد.نگاهی به او کرد و فهمید که چهره ی آن جوان بسیار آشناست.جوان، مردی گناهکار بود که همه ی شهر او را می شناختند. مرد بیشتر تعجب کرد و با خود گفت: این جوان با آن همه گناه چطور به لطف خداوند از مرگ  نجات پیدا کرد؟! مرد آن قدر صبر کرد تا جوان از خواب بیدار شد.همین که چشمش به آن مرد افتاد، با تعجب گفت: تو که هستی که بالای سر من ایستاده ای؟ مرد گفت: به این مار نگاه کن! و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.مرد جوان پس از شنیدن آن ماجرا رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! تو که با من گناهکار این قدر مهربان هستی، با دوستان خود و نیکوکاران چگونه رفتاری داری؟ این را گفت و خود را درون آب انداخت و توبه کرد. آن جوان کارهای زشت و گناهان خود را کنار گذاشت و کارش به جایی رسیدکه هرکس بیماری داشت، پیش او می آمد تا با نیروی ایمان خود او را شفا دهد.
آیه 73 سوره نمل:" و انّ رَبّک لذو فضل علی النّاس و لکن اکثرهم لا یشکرون"
"و همانا خدای تو درباره خلق دارای فضل و رحمت بسیار است،و لیکن اکثر مردم شکر نعمتهایش به جا نمی آورند."

بر گرفته از کتاب اندرزها و حکایات


آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم گفت چگونه شیخی باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام  خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.بهلول گفت گذشته از طعام خودردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.


مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.در راه  مسجد،  زمین خورد و لباسهایش کثیف شد.  بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه  مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگرلباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.در راه  مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: " من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم". مرد اول از او تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد واردمسجد شود و نماز بخواند.مرد دوم پاسخ داد: "من شیطان هستم." مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح میدهد:"من شما را در راه به مسجد دیدم واین من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید،خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم،آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد)تضمین کردم .نتیجه اخلاقی داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.


پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
منبع:سایت روزنه