سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ابـــــــــــرار

باسم رب الحسین علیه السلام
امام حسین: نـفس بکـــــِـــــش یواش یواش
حضرت ابوالفضل: داداش حسین شرمندتـم تا خیمه ها راهی نبود مشک آبـروداری نکرد
امام حسین: یه بار دیگه بگـــو دادااش، عباس داداش، فکر مـنـــُــو خِـیمه نبــــاش

حضرت ابوالفضل: خـیلی دعـا کردم نـشد
امام حسین: قربون زخم تـو صداات، عباس داداش

حضرت ابوالفضل: از ناقه افتادم زمین دستام بـرام کاری نکـرد
امام حسین: فدای قـامت خمت، عبــّــاس داداش

حضرت ابوالفضل: دندون گرفتم عشق تو سینه سپـر کـردم نشد
امام حسین: پاره شده پیراهنت، عباس داداش

حضرت ابوالفضل:: خواستم علمداری کـنم رفتم که برگردم نشد
امام حسین: اُفتاده رو خـاک عَلَمت، خون زده جـای قدَمت

حضرت ابوالفضل: چشمام نمیبینه داداش
امام حسین: کاسه ی خـونه تو چشــات، برادرت بشـه فدات

حضرت ابوالفضل: بدجوری دستام خـاکیه
امام حسین: دستی نداری به تـنت، دریای خــونه بدنت عباس داداش

پشت و پنــاه لشکـرم! بی تو شکستــه کمرم
ببین چی اومد به سرم عباس داداش، عباس داداش

 


بنام خدا
سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند...
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم…

سومی می لرزید…
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید…
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند…

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
شاعر را نمیدانم!

میگن یه روز یه باغی بود،
باغی بزرگ و با صفا
باغبونی داشت چه بی ریا
تو باغ این باغبون پیر
گل های بی نظیری بود
گل هائی که مثل اونا هیچکس تا اون موقع تو این باغ بزرگ ندیده بود
گل های باغ عاشق پیر مرد بودن
چون اگه پیر مرد نبود،باغی نبود، گلی نبود
تا اینکه طوفان بزرگی شد به پا
گلهای بیشماری کنده شد زجا
طوفان ظالم و خشن
میخواست تموم باغو از بین ببره
شقایقا و لاله های سرخ رو از بین ببره
بعد از طوفان از میون گل های باغ
چند تائی نرگس باقی موند
اسمهای لاله ها رو دیوارای باغ نوشته شد
به جای لاله های سرخ نام شهید گذاشته شد
با اینکه هیچکس بعد اون لاله های سرخ رو ندید
اما به جای لاله ها تو هر وجب از خاک ما
شقایقای سرخ روئید
من یکی از همون شقایقای با غ میهنم
که عشق لاله های سرخ سرشته با جون و تنم


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق، آنشب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت: یار ب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای
خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من که مجنونم، تو مجنونم نکن
مردِ این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی


نگیر از من نیازت را, خودت را , عاشقم فرما, زمینی عشق را بی یاد تو هرگز نمیجویم.
که قبل و بعد و با هر چه, من تنها تو را دیدم.چه زیبا خالقی دارم که زیبائی من را دوست میدارد.
بیندیشم به زیبائی , به زیبائی سخن گویم, تا که کردارم به زیبائی بینجامد.
سلامم ده و تسلیم و توکل را عطایم کن.چه تقدیری مرا فرموده ای اینک , نمیدانم.
نسیمی, باد همراهی, یا توفانت.چه باک, گر ریشه دارد با تو ایمانم.
سلام ای هق هق آرام شبهایم, سلام ای رویش همراهیت در عمق ایمانم.
هلا ای جمله مهمانان خوان خالق یکتا! کنار سفره هستی, گر ما به دعوت آمدیم با خود چه آوردیم؟
سلامی, دست مهری, خرده عشقی, ساده لبخندی؟؟بفرمائی, به همنوعی به لبهامان بگو جاریست.
نگاه مهربانانه بر این همسفره ها داریم؟دو زانو میتوان بنشست, تا جای رفیقی بر سر سفره مهیا کرد.
به روی سفره دنیا عزیزم, دگر سالم نمکدانی بگو باقیست؟و لفظ شکر نه بر گفتار, بر کردار ما جاریست؟
بجای آرزوی بهره مندی بیا تا ما سعادت را از او خواهیم.خدا با ماست ما هم با خدا باشیم.
به نورش دیده هامان را شفا بخشیم.ببینیم ابی دریا خروش رود را, رقص و سماع شاپرکها را
زمینی بنده ای اما, تو روحی آسمانی در بدن داری.کمی با آسمان نزدیکتر باشیم
نسیمی می وزد گاهی,به گوش دل دعای قاصدکها را نیوشا شو. دو رکعت عاشقی فرما
کویر روزگاران را به باران آشنائی ده دعای جیرجیرک را به آمینی تو راهی کن.
به هستی به چنان چشمی که جمله جلوه اویند یکتا شو. بپوشان عیب مردم را ببخشا رحم کن با بینوایان همنوائی کن.
خلاصه با تو میگویم عزیزا!به اهلش واگذار اینک امانت را خلیفه! گاه گاهی هم خدائی کن.


سنگر

و آتش چنان سوخت بال و پرت را                         که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت                               دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت                               به جز آخرین صفحه ی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی                          در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی                        به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد                      و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر گاه رفتن زدی با نگاهت                               به پیشانی ام بوسه ی آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی                                 مرا, آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی                             که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ای مسافر درنگی                       ببر با خودت پاره ی دیگرت را
شعر از : محمد کاظم کاظمی


آبت الله سید علی قاضی طباطبائی (قدس سره) شبها آرام و قرار ندارد.|
"کم میخوابد و مکرر بیدار میشود مثل کسی که دنبالش کرده اند. این عشق, این جنون الهی مگر برای او خواب گذاشته است.بیدار میشود و به نماز مشغول میشود, اما نه چهار رکعت,نه ده رکعت و یازده رکعت که تا بیست رکعت و بیشتر."
نی به پنج آرام گیرد آن خمار                        راست گویم نی به صد نی صد هزار
و راستی مگر با این شیفتگی ,زلف لیلی برای قاضی آرام و قراری میگذارد؟خودش میگوید:
"20 سال تمام است که وضو دارم و بی وضو نبوده ام الا حین تجدید وضو و نخوابیدم مگر با طهارت آبی."
آقای سید محمد حسن قاضی میگوید:
"روزی با یکی از برادرانم در رابطه با احوالات معنوی و شب زنده داری پدرمان صحبت میکردیم.پرسیدم شما خاطره ای در این باره دارید؟ گفت: او شبها همیشه مشغول راز و نیاز با خدای خود بودو ستاره های شب با گریه های او آشناست.در خانه ما دو اتاق تو در تو بود که فقط یک درب بیرونی داشت.مادرم و تمامی بچه ها در این اتاق میخوابیدند و اتاق دیگر مخصوص پدرمان بود.بسی از شبهاب طولانی که صدای گریه و زاری از ان اتاق به گوش میرسید.اما هیچ کس جرات بیان کردن نداشت و همیشه من در صدد این بودم که به حقیقت آن دست یابم.در یکی از شبها با صدای گریه از خواب بیدار شدم. همه خوابیده بودند و سکوت بر همه جا حاکم بود و تنها صدای شیونی بود که از اتاق پدر به گوش میرسید.یواشکی به طرف اتاق مزبور رفتم و از سوراخ در, به درون اتاق نگاه کردم و دیدم پدرم نشسته و با حالت خاص معنوی صورتش را با دست هایش پوشانده است و مشغول ذکر می باشد و ظاهرا دعائی را به صورت تکرار بیان میکند.با حالت اضطراب به بستر خود برگشتم و متوجه شدم مادرم بیدار شده و سراغ مرا میگیرد.همین که مادرم را دیدم,زود انگشتش را به دهان گذاشت و مرا به سکوت و آرامش دعوت کرد."
آری! شبها که دیگران می خوابند تازه آغاز گریه و تبتلش به درگاه معشوق است و آتش عشق و نائره اش افروخته تر, ستارگان شب, با گریه ها و قنوت های طولانیش آشنا هستند. او آنچه از شبها و سحرها در درون سینه متلاطم دارد در اولین دفعه ای که علامه طباطبائی را میبیند به وی منتقل میکند و میگوید:
" پسرم دنیا میخواهی نماز شب, آخرت میخواهی نماز شب"

و ان سوز آتشین درون در علامه موثر میافتد و علامه از آن جا به بعد شاگرد ایشان میشود و ان قدر از حکمت و عرفان می آموزد که تا به حال کسی مثل آن را نشنیده است!او در نامه ای که به یکی از شاگردانش مینویسد, چنین میفرماید:
" اما نماز شب, پس هیچ چاره  و گریزی از آن نیست و تعجب از کسی است که میخواهد به کمال دست یابد در حالی که برای نماز شب قیام نمیکند و ما نشنیدیم که احدی بتواند به آن مقامات دست یابد مگر به وسیله نماز شب."
بر گرفته از کتاب عطش( ناگفته هائی از سیر توحیدی حضرت آیت الله سید علی قاضی طباطبائی)


به نام خدا
بیا مولا شب هجران سحر کن
دمی بر عاشق شیدا نظر کن
کنون عالم پر از بیداد گشته
بساط ظلم و شر زیر و زبر کن
به سهله اندر آی ای جان جانان
رفیقان از پریشانی به در کن
بزن تکیه به کعبه یابن الزهرا
به عالم شور و غوغائی دگر کن
الا، یاران همه چشم انتظارند
بیا رحمی بر این چشمان ترکن
قدم بر چشم ما نه یابن طه
گهی یارا ز کوی ما گذر کن
دعای شیعیان هر صبح و هر شام
خدایا دوره ی غیبت به سر کن

شعر از: منتظر مهدی


ظهور امام زمان

   به نام خداوند مهربان
  
          ای ماه پریچهر که غایب ز میانی          
محبوب دل غمزده و واله مائی

              در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد               
غائب ز نظر یوسف زهرا تو چرائی؟

       از شوق جمال رخت ای کعبه دلها       
  دیده به رهت دوخته ام تا ز ره آئی

          خاک ره تو سرمه چشم تر من باد           
   بس وقت نمانده است چرا رخ ننمائی؟

   آدینه بیاید برود از پس هم چند  
  ورد لب ما ای گل نرگس تو کجائی؟

      عالم همه در تیرگی و ظلمت و بیداد    
   باشد که تو ای منجی عالم ز در آئی

شعر از :منتظر مهدی